دیشب خونه ی مامان بزرگم بودم برای اولین بار حوصله ی اونجا رو نداشتم شب یکم با پسر خالم حرف زدم و ساعت دو و نیم بود که دو تامون رفتیم توی اتاقامون بخوابیم یکم فکر کردم تصمیم گرفتم موبایلمو خاموش کنم و جلوی چشمم نزارمش که حداقل تا شنبه یکم از این حال و هوا بیرون بیام خلاصه رفتم موبایلمو گذاشتم روی میز پذیرایی .....
خوابیدم ساعت سه بود خیلی خسته بودم زود بیهوش شدم .....
بیدار شدم ساعتمو نگاه کردم ساعت 5 و نیم بود میدونستم دیگه خوابم نمیبره تا ساعت 9 نشستم درس خوندن البته حواسم اصلا به درس خوندنم نبود و فکرم مشغول بود ....
در اتاقم باز شد و پسرخالم اومد تو اتاق ، موبایلم دستش بود ناراحت نشدم ما باهم از این حرفا نداریم اون بهترین دوستمه
بهم گفت 3 تا sms داری از جام پریدم من همونی بودم که به خودم گفته بودم فاطمه پر ولی با هیجان موبایلمو از دستش گرفتم و نگاه کردم
اولینsmsخود ایمان.....
دومی شیما.................
سومی مهسا................
دوباره انگار شکست خورده بودم اشکام جاری شدن دوباره داشتم میمردم
ایمان که میدونست وقتی من ناراحتم دوست دارم تنها باشم آروم در اتاق رو بست و رفت بیرون....
من و اشکام موندیم.........
گریه هام بهم گفتن دیگه تموم شدیم بسه دیگه و من دیگه گریه نکردم.....
نظرات شما عزیزان: