یه احترام خاصی به این شعر فروغ فرخزاد دارم
اصلا انگار واسه من گفتتش
هر سری که میخونمش باید گریه کنم
روز اول پیش خود گفتم: دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم لیک با اندوه و تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کُشت ، باز زندانبان خود بودم
آن منِ دیوانه عاصی، در درونم هایهو می کرد
مُشت بر دیوارها می کوفت، روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود، همچو روحی در شبستان
بر درونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم درد سیال صدایش
شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید «دوستش دارم نمی دانی»
بانگ او ، آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید، مُرده ای از گور بر می خاست
مُرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شورانگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آید جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبارآلود زان شب کوچک، شب میعاد
زان اتاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود ، بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها، قلبهامان میوه های نوبر
یکدیگر را سیر می کردیم، بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر خود نمی دانم کدامینم؟
آن منِ سرسختِ مغرورم؛ یا منِ مغلوبِ دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان، می کشدم این غم بار دیگر
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم